بغضی حنجره ام را می فشارد , اما هیچ اشکی از چشمانم جاری نمی شود دلم می شکند , صدایش تا دور دست ها می رود . اما هیچ مرهمی برای من که دلم را باز عاشق و شیدا کند پیدا نمی شود.
در کوچه پیرمرد چینی بند زن خرمان راه می رود و با صدای ضعیفی فریاد زنان می گوید :چینی بندم چینی بند,بند میزنم چینی ها رو.........
میدوم به سوی صدایش به لب قاب پنجره تکیه می زنم . تا می آیم لب بگشایم که او را صدا بزنم و از او بخواهم که مرهمی برای قلب کویری من دهد آسمان تیره می شود, حرفم را از یاد می برم به آسمان نگاه می کنم . ابرها می غرند , قطرات جاودانه ی باران مانند نگین هایی از الماس بر صورت من نقش می بندند .
احساس می کنم جان تشنه ام دارد از ترانه ی زیبای باران سیراب می شود . به خودم می آیم می بینم که مرد پیر چینی بند زن در پیچ کوچه از نگاه پر عطش من پنهان شد.
پاییز را حس کن