سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

سلام دوستان عزیز متن زیر را یکی از دوستان خوبم به نام آقای امیر از شیراز نوشته است . متن زیبایی است امیدوارم شما دوستان عزیز نیز از خواندنش بهره ی لازم را ببرید .

من نمی توانستم سخن بگویم, بنابراین به سکوت پناه بردم , که تنها زبان آدمی است"

(جبران خلیل جبران)

اما در میان دو روح , تنها وسیله فهمیدن , کلام نیست.

هجاهایی که از لب و دهان ما می آیند نیستند که دل ها را به هم نزدیک می کنند,

چیزی بزرگتر و خالص تر از آنچه زبان اظهار می کند نیز وجود دارد.

سکوت , روح های ما را روشن می کند, در گوش دل هامان نجوا می کند و آنها را با هم مانوس

می سازد

سکوت, از خود جدایمان می کند ,ما را در سپهر جان گردش می دهد و به ملکوت نزدیکتر

می سازد.

سکوت , دنیایی از سخن را در خود نهفته دارد.

در سکوت می توان در اعماق وجود خویش فرو رفت و خود را نقد و بررسی نمود.

و در سکوت می توان به هستی , خلقت , آفرینش و آن لطیف یگانه فکر کرد و به شناخت رسید

 

                                                                     


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

کوچ دسته جمعی شاپرکا

قصه ی نانوشته ی رازقیا

دست نوازش گر باد

لمس زیبای یک احساس شاد

رقص پریشان ابر

قدم های نامرئی آتش

آسمان و زمین دست در دست هم نهادند ، تا آمدن پاییز را جشن بگیرند. حدیث ، حدیث دل و دیده ی بارانی است . نغمه ، نغمه ی شاد بارانی است .

 

                                          تولد یک قطره احساس


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

سلام سلام من اومدم .

سلام به تمامی دوستان عزیز و مهربونم که در این مدت طولانی که من نتوانستم وبلاگم را به روز کنم ولی شما دوستان عزیز محبتتون رو کم نکردین و برای من پیغام و آفلاین میزاشتین .

امیدوارم طاعت و عبادت همه ی شما دوستان عزیز مورد قبول حق واقع گردد. و موقع سحر و افطار منم خیلی خیلی 2آ کنید. که بشدت نیاز به 2آ شما دوستان عزیز و لذیذ ملیز (وای چه شود) دارم.

دوستان قشنگم از این تاریخ به بعد هر روز یک مطلب جدید برای وبلاگ آماده می کنم .تا روزهای گذشته را که با کم کاری من گذشت جبران کنم. امیدوارم مطالب جدیدی که میخواهم برای شما بنویسم مورد پسند شما عزیزان واقع شود.

                                   *حرف آخر*

او به من نگاه کرد و گفت : اگر روزی من بمیرم چه خواهی کرد.

من به او گفتم : حتما شام عزا و خرمای تو را خواهم خورد.

(یه متن طنز دو خطی بی مزه شاید جالب باشه کسی چه میدونه!!)

 

                                                     مرا به خاطر نسپار


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

سیگاری بر گوشه ی لب گذاشت.و با آتش دل چنان آتشی به جان سیگار انداخت که لبانش سوخت.هوای اتاق پر از دود سیگار شده بود.او چنان به یک نقطه خیره شده بود که انگار دیگر نمی توانست چشمانش را حرکت دهد.

دست نوازش گر باد پنچره را بی تاب کرد.پلک های پنجره از هم باز شدند.بر روی شانه های باد کیسه ای خاکستری است. هوای دود آلود اتاق را باد در داخل کیسه گذاشت و با لبحندی نسیمانه به او لبخند زدو رفت.

حالا بوی چمن و گل اتاق را مملو از عطر سحر خیزی کرده بود.پنجره نیز از خواب شبانگاهانه بیدار شده بود.ولی او به خواب عمیقی فرو رفته بود.

او در خواب خود را بر روی ابرها می دید.او می توانست پرواز کند. او سبک شده بود مثل قاصدک .

او پرواز کرد برای همیشه به سوی آسمان .او رفت. بازگشت همه به سوی اوست.

 

                                            برای همیشه خدانگهدار


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

توجه  توجه متن زیر به صورت نمایشنامه زنده اجرا گردیده شده است .اگر هنگام دیدن نمایش دچار مشکل شدید به دیکشنری پایین صفحه مراجعه کنید.

روزی روزگاری  بود.که 15 سال داشت.در زمین زراعتی پدرش کار می کرد.در یکی از روزهایی که  خسته و کوفته از سر زمین بر می گشت.تصمیم گرفت کمی در کنار رودخانه استراحت کند.چند ساعت گذشت.وقتی چشمانش را گشود دختری زیبا و چموش را بالای درخت دید که از اون بالا بر روی سر  گیلاس می انداخت  و هرهر می خندید.

مش رجب از او پرسید:آهای نامت چیست؟

دختر گفت:منهستم.

آقاجان چشمتان روز بد نبیند که و ، یکدیگر شدند.و یک دل نه صد دل به یکدیگر دل و قلوه قرض دادند.

خلاصه و با یکدیگر کردند.

چندی بعد  به دلیل اینکه نمی توانست دار شود ، تصمیم گرفت که تجدید فراش کند.آن هم باکه دوست صمیمیه بود.

وقتیفهمیدکه باکردند از فرط اعصبانیت مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید اینطوری:

 با وردنه به جان افتاد حالا نزن کی بزن تا جایی که قدرت در بدن داشت  را کتک زد.

حالا دیگردوتا زن داشت یکیودیگری بود.اما پس از گذشتن چند سال دید که  نیز مانند فقط و فقط به درد عیاشی می خورند.بنابراین فکر تازه ای کرد .آن هم این بود که بار دیگرکند.

اما مشکلی کهداشت این بود که زن سوم را از کجا پیدا کند.در همین افکار به سر می برد که ناگهان زنی توپولی موپولی خوشگل موشکل  را صدا زد و توجه را به خود جلب کرد.آن زن به گفت:آقا میشه این زنبیل منو را تا دم خونه مون بیاری.

 از فرط خوشحالی قبول کردو در راه اسم زن را پرسید.زن نیز با عشوه گری گفت:منهستم.و بار دیگر  شد.

آقا خبره تجدید فراش کردن  آن هم برای باره سوم مثل توپ همه جا پیچید. و این بارودو تایی با یکدیگر تا آنجا که می توانستند دمار از روزگار  بدبخته مفلک در آوردند.

اما به هر طریقی که بود هر سه هوو را در یک خانه جا دادو مقتدرانه گفت: می خوایین نخوایین همینه هر کی نمی خواد جولو پلاس شو جمع کنه بره خونه باباش.ولی باز این دفعه هم  کور خونده بود چون این بار ووسه تایی به سر ریختند.باقی شو هم که خودتون می دونید.

نشستکرد.وبلاخره یک فکر توپ کرد.

 برای اینکه به سه تا زنش یک درس درست و حسابی داده باشه تصمیم گرفت با زشت ترین و مونگول ترین و بدهیکل ترین و ......... دختره روستاکنه.(خدا این دفعه عاقبترو بخیر کنه)

بله دوستانبه خواستگاریرفت.و بهگفت که شده.و هم به خواستگاری  پاسخ مثبت داد.وبار دیگر  کرد.

وقتی خبر  مجدد  به سه زن دیگرش رسید.آنها دیدند که اینطوری نمی شود.بنابراین سه تا زن  تصمیم به برگزاری جلسه ای در رابطه با کردند.

پس یک میانووتصمیم گرفتندکه به پیشبروند و به او بگویند که :  فقط به خاطر زشتی او و برای سوزاندن دل آنها تن به با داده است.

وای چشمتون روز بد نبیند وقتی  از ماجرا خبر دار شد هلوله کنان به سوی  رفت.

شب بود.یک شب سرد بهاری. در انباری به دست چهار زنش زندانی شده بود.آرام در تنهایی خود می کرد. و بر بخت خود لعنت می فرستاد.که عوض اینکه با چهار همسرش بنشیند خوش و بش کند همه اش دارد از دست چهار زنش می خورد.  همان طور که آرام آراممی کرد. به خواب عمیقی فرو رفت.

 در خواب دید که یک به او پیشنهاد  می دهد.و کمی آن طرف تر چهار زن بدریخت که شبیه همسران  هستند برایخط و نشان می کشند. 

اما همین که در خواب خواست پیشنهادرا قبول کند.با صدای چهار زنش از خواب برخیزید.و شروع به  بر زیر پای زنانش کرد.

بگذریم الان سالیان سال است که  و زنانش در کنار یکدیگر زندگی می کنند. ولی در این سال ها حتی  یک نخورده است.و تنها همدم و مونس دل تنهای  همان  آرام آرام شبانگاهانه اش هست که در خلوتش می کند.

دیکشنری:

:مش رجب «همو ژیان _206 خودمون»

:حدیث«همون حدیث خودمون»

:سارا«سارا خانوم خودمون»

:نجوا«نجوا_آوا خودمون»

:نگار«نگار_ام اچ دی   خودمون»

:پری «اینم دیگه معلومه کیه دیگه»

:عاشق شدن

:بزن بکوب عروسی

:ازدواج کردن

:کتک خوردن به طرز فجیع

:احترام کردن

:فکر کردن

:بچه

:آرام گریستن

:گفتگو کردن

:یک لیوان آب خوش نخوردن

 

 

  دوستان خوبم بیایید همه با هم برای مش رجب دعا کنیم.

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

در دلم آشوبی است به وسعت اصطراب چشمان تو.در دلم غمی است به وسعت تبلور اشک شیشه ای تو.در دلم روزنه ای از امید است به وسعت سبزه زار قلب تو. در دلم نجوایی است به وسعت جمله ای است که تو با فریاد گفتی :که مرا دیگر دوست نداری. در دلم غوغایی است از غم رفتن تو.

 

                                                                          رها شده


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

وقتی سوسکی عاشق مارمولکی می شود.چرا ماعاشق وحشت نشویم.

  

                                                           ترسناک ترین عشق

  


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

به چشمانش می نگرم.با دست خود علف هارا به دهانش می گذارم. تشنه اش می شود.آب طلب می کند.در دستانم کمی آب میریزم او از دست من آب می خورد.و برای تشکر دوتا لیس بیشتر به کف دست من میزند.

طناب قرمز پوسیده ای که به دوره گردنش بستن را کمی شل می کنم. سرش را به عنوان تشکر برایم تکان میدهد.

نیمه شب است . شب پر ستاره ای است.جشن باشکوهی فردا می خواهد برگزار شود.تمام فامیل دعوت هستند. از آقابزرگ گرفته تا احمدرضای شیطون که همه اش در فکر نقشه کشیدن بر علیه خاله کوچیکش است.خان دایی می گفت نهار فردا باید قیمه بادمجون باشه.ولی زن عمو نسرین می گفت :اگه کباب باشه که خیلی خوبه حتما میام.وقتی یاد این حرف می افتم اشک چشمانم را نوازش میکند.دلم برای آن گوسفند چشم قهوه ای پشم مشکی می سوزد.او فردا تبدیل به گوشتی می شود که ما از خوردنش لذت می بریم.اما من هرگز به غذای فردا لب نمیزنم.

صدای احمدرضا منو از خواب بیدار میکند.احمد رضا می گفت:من زبون گوسفندو میخوام یالا به من مغزشو بدین .پس کو چشم !من چشم می خوام. 

از جایم بلند می شوم . از پنجره توی حیاط رو نگاه میکنم .همه آمده اند.وسط حیاط سفره ی صبحانه را پهن کردند و همه مشغول خوردن کله پاچه اند.وای خدای من یعنی گوسفند بیچاره را کشتن!!!!!!

دوان دوان خودم را به درختی که گوسفند بسته شده بود میرسانم.دهانم قفل می شود.چشمانم از فرط تعجب گرد می شود.نزدیک است که غش کنم.دیگر نایی برایم نمانده که بایستم.پای درخت مینشینم و برای مظلومیت گوسفندی که صلاخی شده و لاشه اش هنوز بر شاخه ای آویزان است اشک میریزم.

در همین حال و احوال بودم که احمدرضا به شانه ام زد و لقمه ی نانی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:بخور گوشت پاچه اس بابام میگه گوشت پاچه خیلی خاصیت داره آدمو باهوش میکنه!!

 

                                                            گوسفند خواران


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

گزارشگر:آقا شما رای میدید؟

مرد:بله حتما.

گزارشگر:دلیل شما برای رای دادن چیست؟و به چه کسی رای می دهید؟

مرد:خب این یک امر ملی است که باید تمامی افراد جامعه در آن شرکت کنند. من به شخصی رای میدهم که مشکلات جوانان را حل کند و به خواسته های مردم اهمیت بدهد.

                                       کات

یادش بخیر8 سال پیش که من پنجم ابتدایی بودم معلمم وقتی وارد کلاس شد.با گچ قرمز رو تخت سیاه نوشت :امروز روز سرنوشت است.

همه ی بچه ها معنی این جمله را از معلم پرسیدن.معلم جواب داد:بچه ها امروز روز انتخابات ریاست جمهوری است.روزی است که مدیریت کل کشور به دست یک نفر به مدت چهار الی هشت سال سپرده می شود. و امروز خود مردم کشور تعیین می کنند که چه کسی رییس جمهور شود.

معلم صدایش را صاف کرد و گفت: میدانید بچه ها بهترین رییس جمهور که تا کنون در ایران ریاست کرده چه کسی است.

و ما همه یکصدا فریاد زدیم شهید رجایی.

از آن زمان 8 سال گذشت و رییس جمهور نیز انتخاب شد.ما دانش آموزان کلاس پنجم نیز بزرگ شدیم. حالا دوباره انتخابات ریاست جمهوری شده .و این بار ما نیز می توانیم رای بدهیم . و ریس جمهور منتخب خودمان را اعلام کنیم.اما..........

خانم1:این آقای ایکس مگر در این 8 سال چه گلی به سرمان زده که این بار بریم دوباره رای بدیم.

آقای1:بابا رای کدوم خودشان قبلا تعیین کردن که این دوره کی رییس جمهور شه میگید نه اگه آقای ایگرگ رییس جمهور نشد اینا از همین حالا این ایگرگ رو انتخاب کردن.

خانم2:ببینم هرکی از جاش بلند میشه اول کاری همه اش میگه من مشکلات جوونا رو حل میکنم مشکل بیکاری رو حل میکنم فلان میکنم ال میکنم ولی وقتی به ریاست می رسن یادشون میره فقط جیباشونو پر از پول میکنن بعد از 8سال فلنگو میبندن.

آقای2:اصلا من از آقای ایکس شکایت دارم باید برم پیش کی ازش شکایت کن .هان یکی نیست به داد ما ها برسه تو رو خدا اصلا تهران شده فاحشه خونه ببینم کی مسئول این کاره. کی بود همه اش داد میزد آزادی آزادی من براتون آزادی میارم اگه آزادی اینه همون بهتر که آدم در بند باشه.

حالا می بینم که رای دادن به همین سادگی ها نیست. هیشکی رجایی نمیشه هیشکی دلسوز مردم نمیشه.

من و هم دوره ای هام تصمیم گرفتیم که رای..........!!!!

 

                                       ببخشید برگه ی شما که سفیده؟

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

آیا شما در مورد آش عباسعلی دانسته ای دارید؟

اوه شما در مورد آش عباسعلی پس چیزی نمی دانید؟

پس این متن را بخوانید حتما در مورد آش عباسعلی اطلاعات مفیدی را بدست خواهید آورد.

چند هفته ی پیش من و همشیره تصمیم گرفتیم که به کرمانشاه سفری داشته باشیم . تا از این شهر زیبای کشورمان بازدیدی به عمل بیاوریم.ما قبل از بستن باروبنه مان یک تحقیق کوچکی در باره ی شهر کرمانشاه کردیم. در این تحقیق کوچک همشیره ی بنده مطلبی جالب و آب دهن راه بندازی درباره ی کرمانشاه در یک کتاب تاریخی که مربوط به 2500سال پیش بود خواند. .در آن کتاب نوشته شده بود مردمان کرمانشاه آشی می پزند به نام  آش عباسعلی که بسیار غذای لذیذ و 21 می باشد.

همشیره ی بنده  و همچنین بنده با خواندن این مطلب دو خطی همانند برق از جا بلند شدیم و بارو بنه را بردوشمان انداختیم و سوار قارقارک ترمینال شدیم .

پیش به سوی آش عباسعلی!!!!!!

وقتی به کرمانشاه رسیدیم . سریع یک قاطر تاکسی گرفتیم . و به شتربان گفتیم که ما را به نزدیک ترین آش عباسعلی پزون ببرد. خلاصه شتربان ما رو بعد از اندی ساعت به کافی عباسعلی برد.وقتی وارد کافی عباسعلی شدیم نزدیک بود از خوشحالی سکته کنیم ولی شئونات اخلاقی اجازه ی این کار را به ما نداد.

من و همشیره همانند دو جنتلمن کابوی پشت یک میز فایور گلاس نشستیم تا دو کاسه آش عباسعلی لذیذو عزیزو ملیذو .....برایمان بیاورند.

بعد از گذشتن اندی ساعت گارسون شیک و تمیزی بالای سرمان همانند غول چراغ جادو ظاهر گشت.گارسون با چهره ای در آمیخته با اخم به ما گفت: حتما آش عباسعلی می خواهید. و من و همشیره نیز پاسخ مثبت دادیم.

ناگهان من و همشیره را چنان از کافی عباسعلی پرتاب کردند بیرون که از خواب برخیزیدم.

توضیح: شرمنده اگه متنش 10شاهی هم نمی ارزه .خب چی کار کنم مطلب کم آوردم .دیگه نمی دونم در این وبلاگ چی بنویسم. آیکیوم دیگه آنتن نمیده شرمنده.

 

                                      بفرمایید آش عباسعلی

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق
   1   2      >