سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

بازم نوروز اومد با هفتا سینش

بهار اومد با عطر دلنشینش

بازم پاییز غریب شد بین دلها

یه چند وقتی میشیم مجنون گلها

ولی حالام دلا تنهایی دارن

چه چشمایی که تو نوروز می بارن

هنوز م غصه ها تو دنیا هستن

هنوز تو کوچه ها مردای مستن

هنوزم بی وفایی ها عیونن

بدای روزگار بازم همونن

یه تقویم دیگه فرقی نداره

مهم عشقه اونم برقی نداره

می گن از عطر نرگس می شی مدهوش

مگه تنهاییم میشه فراموش؟

می گن نارنج بزار رنجات می شن گم

شاید اما آخه رنجای مردم؟

می گن نوروز زمان کینه ها نیست

چه فایده وقتی عشق تو سینه ها نیست

ولی ای کاش نوروز با سلامش

بگه تنها فقط عشقه کلامش

باید درس عشقو از مجنون بگیریم

دسگه اونوقت بهارا رنگوارنگن

تموم سینای هفت سین قشنگن

 

شاعر:علی مجیدی

 

 

 

                            ***سال نو مبارک***

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

قسم به چشمان مهتاب

قسم به دستان گرم آفتاب

قسم به بال کبوتر

قسم به آواز رهایی

خدایا من روشن تر از هر اشکم

خدایا من شفافتر از هر آهم

قسم به ناله ی باد

قسم به زمزمه ای شاد

قسم به چشمانی بی فروغ

قسم به ترانه ای از غروب

خدایا من تشنه تر از هر کویرم

خدایا من غمگین تر از هر اسیرم

قسم به شراب نخورده

قسم به راه نرفته

قسم به دل خونین لاله

قسم به شیدایی آلاله

خدایا من تنهاتر از هر مردابم

خدایا من امیدوار تر از بارانم

قسم به اشک باران

قسم به خنده ی ابر

قسم به راز نگفته

قسم به دل نشکفته

خدایا من از هر لبخندان شادترم باتو

خدایا من از هر مجنون مجنون ترم با تو

 

                                                      قسم به چشمانی تر


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

زل زده ام به چشمانش و مات و مبهوت او را نگاه میکنم. انگار تا حالا او را ندیده ام.صورت گرد و سبزه اش زیباییش را دو چندان کرده است.در دل به او حسودی میکنم که چقدر او زیبا و جذاب است.

سنگینی نگاه من باعث در هم کشیده شدن ابروانش می شود.و این به این معنی است که دیگر نباید به کسی زل بزنم آن هم بدون پلک زدن.دوست دارم اول او باب صحبت کردن را باز کند. زهی به خیال باطل نخیر انگار نمی خواهد لب از لب بگشاید برای نفس کشیدن چه برسد به صحبت زدن.

در ذهنم سوال های متعددی وجود دارد که میخواهم از او بپرسم. ولی او اصلا به من تو جهی ندارد . او فقط کار خودش را میکندچقدر دلم میخواست که با من حرف بزند ای بابا حوصله ام سر رفت.

به یاد می آورم اولین باری که او را دیدم. چه روز قشنگی بود. به امام زاده رفته بودم.او هم آنجا مشغول رازو نیاز بود.آن روز وقتی فهمید میخواهم با او حرف بزنم با روی گشاده پذیرفت.ولی چرا الان نمی خواهد با من حرف بزند؟

به اطرافم نگاه میکنم.او آرام لباسم را برتنم میکند. دستی برسرم می کشد. اشک هایش را از من پنهان کرد. ولی من فهمیدم که او دلش برایم سوخت.

صدای ذجه و گریه ها با گوش هایم اجین شده است. شاید تا دیروز حتی ازصدای گریه ی یک نوزاد بیزار بودم . ولی حالا این صداها برای من دلگرمی است که به من گوشزد میکند همیشه در یاد آنها خواهم ماند.

کاش برای خوش بو شدن به جای استفاده از عطرو ادکلن های مختلف یه ذره هم از کافور استفاده میکردم.چه بوی خوبی دارد.

خب دیگر زمان رفتن به گور رسیده است.مرا بر دوشهایشان گذاشتند. و آرام آرام به سوی منزلگه جسدم میبرند مرا در قبر گذاشته اند.

دلم میسوزد .خدایا من بنده ی خوبی برای تو نبوده ام . کنون با چه رویی به پیش تو بیایم. کاش فرصتی دیگری برای جبران کردن به من میدادی.اشک گونه هایم را نوازش میدهد . دلم میخواهد فریاد بزنم. دلم میخواهد بهترین هایی که دارم از آنها جدا میشوم به آغوش بکشم و برای آخرین بار تک تک شان را ببوسم.

چند ساعت بعد.چشمانم را گشودم . وای خدایا من نمردم . همه اش یه خواب بود. یه نفس راحت کشیدم .ولی تمام صورتم خیس از اشک هایی بود که در خواب ریخته بودم. به فکر فرو رفته هنوز می شود بنده ی خوب بود. می شود جبران کرد. از جایم بلند شدم و به سوی حوض وسط حیاط رفتم . شستن صورت آن هم عاشقانه قلب را جلا می دهد و زمزمه ترانه های عبودیت انسان را رستگار می کند.

 

                                                            فرصتی دوباره

 

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

خوشبختی در یک قدمی او بود. با آغوشی باز منتظر در خود غرق کردن او بود.یه قدم به سوی خوشبختی برداشت.و دستانش را گشود تا خوشبختی را در آغوش بکشد.

او چشمانش را بسته بود و اشک می ریخت و خوشبختی را با دستانش لمس میکرد. و برای او از غم هایی که خانه ی دلش را ویران کرده اند سخن می گفت.

چشمانش را گشود تا صورت زیبای خوشبختی را ببیند و ببوسد .

ای کاش هرگز چشمانش را نمی گشود. به اطرافش نگاه میکرد. نه از آن آسمان آبی خبری است و نه از آن نو رهایی طلایی که او را در بر گرفته بودند. راستی خوشبختی کجا رفت . خوشبختی که در آغوش من بود؟!

اشک هایش را پاک کرد.و آهی جان گداز از دل برآورد . خوشبختی ای که او در آغوش کشیده بود گونی پر از نان خشک بود که در آغوشش همانند عروسکی سر بر سینه اش گذاشته بود.

هوای سرد زمستانی با دستانی سوزناک گونه های پسرک را نوازش میکرد. و او را برای زندگی پر حادثه ای که در انتظار پسرک بود سرسخت تر از دیروز  آماده میکرد.

پسرک گونی نان خشک را بر چرخ کهنه ی قدیمی ای گذاشت . و باز با صدایی پر از امید و آروزهای رنگارنگ در کوچه پس کوچه های شهر پنهان شد.

تنها یادگاری که از پسرک باقی مانده است آن صدای لطیف و بی ریا او و چند کلمه ی همیشگی او ست:((نون خشکیه نون خشک))

 

                                                                    فقط یک رویا

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

پاییز جان ، بدرود هجرت چه طوفانیست

رفتی و این رفتن تصویر حیرانیست

پاییز من دیگر این دل شکیبا نیست

نفرین بر این هجرت لعنت به تنهاییست

پاییز شبها هم از دوریت گنگند

جز سوگ این هجرت یلدا  نشان چیست

پاییز آغازت با مهرگان بودست

مهری که غیر از تو بر فصل دیگر نیست

پاییز گلها را با جادوی باران

شیدایشان کردی چون بوته ها خالیست

دریا زعشق تو طوفانی و وحشیست

سرما ز یاد تو دور از شکیباییست

پاییز می دانی زیبایی ات چند است

یک جمله ی ساده برتر ز زیباییست

در نم نم خیست عشقی به من دادی

تصویر زیبایش چون زندگی جاریست

من یادگارت را در دل نگه دارم

رفتی و این هدیه تا مرگ من باقیست

پاییز جان اما مستم از مهرت

چون یادگار تو همچون تو رویاییست

 

**باز امسال همانند سال ها پیش در آخرین لحظات باهم بودنمان مرا بوسیدی و گفتی نگران مباش باز  برمیگردم .

لحظه ی رفتن اشک نه مرا امان داد و نه تو را .باز مانند همیشه نگاهت کردم و گفتم این چه رسمی است مرا در آخرین لحظات بودنت به زندگی میبخشی و هنگامی که میخواهم با تو باشم میگذاری میروی .

و تو باز مثل همیشه با صدای بارنیت میگویی که این رسم روزگارو عاشقی است.

تو رفتی و باز من در فراق تو به سوگ نشسته ام 9 ماه دیگر باید صبر کنم تا تو رو دوباره در آغوش بگیرم . دوستت دارم به اندازه ی تمامی تپش های قلبم .**

 

                                            اشک هایم را بوسیدی و رفتی


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

هر وقت احساس تنهایی کردی برای غربت اشک های باران گریه کن هر وقت احساس کردی در بازی روزگار بازیچه شدی برای بال شکسته ی گنجشک اسیری که در قفس تنها مانده گریه کن

 

                                 

:((:(:((


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

سکه ی مهر و محبت را از قلک دل برداریم و آن را ببخشیم به مسکینی که پشت درب قلبمان ایستاده و مظلومانه به درب قلبمان خیره شده تا درب را به رویش بگشاییم و با لبخندی سحر آمیز به او سلام کنیم .

 

سلام ای آشنای با هجرت من

                                          بهارم بی تو سرده غربت من


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

از سکوت هراس می بارد. از آسمان باران.

آن وقت که از سکوت می ترسم. یادت ترانه ای همانند باران می شود و برآسمان چشمان من می بارد.

قطره قطره شوق .قطره قطره وفا . قطره قطره یاد.

تو می باری همچو ابری طغیانگر و من شعله ور می شوم همچو شمعی در تنهایی.

 

                                                                             هیس

                 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

چند صباحی است که از نامه نوشتن به تو غافل شده ام . حتی نمیتوانم یک جمله ی چند کلمه ای برای تو بنویسم . خودم را سرزنش می کنم . نکند تو را فراموش کرده ام نکند دیگر تو را دوست ندارم . به فکر فرو می روم . به یاد می آورم بهترین لحظاتی که من و تو در کنار یکدیگر ما را می آفریدیم . آن لحظات زیبا در هاله ای از مه فرو می رود . و صدای تیک تیک ساعت مرا به خود می آورد . چقدر تشنه ام شده است . یک لیوان آب عطش مرا برطرف می کند . نه این عطش ظاهری حاکی از حس کردن جای خالی توست .

از جایم برمیخیزم می روم کنار پنجره به آسمان نگاه می کنم . هنوز صدای قارقار کلاغ ها را می توان شنید . حیاط همسایه هنوز پر از گل های شمعدانی است . باز به یاد تو می افتم . تو گل شمعدانی دوست نداشتی همیشه از عطر مریم سخن می گفتی . بی اختیار گریه ام می گیرد. صدایت را می شنوم آرام در گوشم نجوا میکنی ((امروز میای پیش من)) دیگر اختیارم را از دست می دهم . انگار پاهایم مال خودم نیستند .

سر اتوبان گل فروش ها با گل های رنگین نشسته اند . از یکی از آن ها برای تو دسته گلی از مریم می خرم . قلبم تند تند میزند.دیگر به آسانی نمیتوانم نفس بکشم . چند لحظه سکوت.

برخورد انگشتان من بر درب مرمری خانه ی تو . تو را وادار می کند که این مهمان ناخوانده را به منزلت راه دهی . ولی تو درب خانه ات را به رویم نمی گشایی . اشک ها امانم نمی دهند باز درب می زنم و باز تو درب را نمی گشایی.

دیر وقت است خورشید روبان مخملی رنگ غروب را بر گیسوانش می بندد. گل های مریم را پشت درب خانه ات می گذارم . با خودم می گویم شاید وقتی بروم بیاید دسته گل را از پشت درب بردارد. به آرامی از جایم برمیخیزم .

در این خلوت خیابان و تنهایی من باد پاییزی مرا در آغوش می کشد و گونه هایم از شرم بوسه های باد پاییزی سرخ رنگ و سرد می شوند . یک جاده پیش رو دارم ای کاش تو در این جاده همسفرم می شدی .

کمی از مسیر جاده را طی میکنم با خودم می گویم شاید به رسم وفا آمده باشی بدرقه ام کنی. سربرمیگردانم به عقب می بینم خاطرات تو برایم دست تکان می دهند . من نیز هم دست تکان می دهم و به راهم ادامه می دهم .

عطر گل های مریم بدرقه کننده ی زندگی من از سوی توست ای مادر خوبم .

 

                                                                       تنها اشک


ارسال شده در توسط زاغ عاشق

در خاطرات پر از خاک زندگیم چیست؟

یک خاطره که به هر برگ دفترم جاریست

یک آشنا که پس از رفتنش غبار آمد

او رفت برگ های دلم بی وجود او خالیست

یک آسمان که وجودش همه گلستان بود

او رفت باغ های نگاهم از آن زمان خاکیست

در دفتر دل من لحظه های پر نوریست

از آن زمان که جدا شد نوشته ها ابریست

نگاه ها همه خیره بر دو چشم من است

نگاه های غریبی که معنیش او کیست؟

 

شاعر:علی مجیدی

                                                                      نغمه ی آه


ارسال شده در توسط زاغ عاشق
   1   2   3      >