سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

اشک چشمانم را به آرامی نوازش می دهد . به آرامی نسیمی که بر مغزار می وزد. تمامی وجودم به اشک تبدیل

شدند . و نگاهم به دوردست هاست. به آنجایی که خورشید طلوع می کند. و با دستان گرمش تن های یخ زده را گرم می کندو جانی دوباره می بخشد . من میخوهم ان جنازه ی یخ زده ای باشم که خورشید لمسم می کند آنقدر لمسم  کند که تمامی من بخار شود و به آسمان پرواز کنم تا تکه ای از ابرها شوم . تا ان روزی که ابرها با رعد رفیق شوند و رعد نعره بزند و ابر از ترس فریاد رعد بگرید بگری بگرید آنقدر بگرید که من هم که تکه ای از ابر شده ام ببارم. و باز من هم که این بار بارانم می گریم .


ارسال شده در توسط زاغ عاشق