سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

بغضی حنجره ام را می فشارد , اما هیچ اشکی از چشمانم جاری نمی شود دلم می شکند , صدایش تا دور دست ها می رود . اما هیچ مرهمی برای من که دلم را باز عاشق و شیدا کند پیدا نمی شود.

در کوچه پیرمرد چینی بند زن خرمان راه می رود و با صدای ضعیفی فریاد زنان می گوید :چینی بندم چینی بند,بند میزنم چینی ها رو.........

میدوم به سوی صدایش به لب قاب پنجره تکیه می زنم . تا می آیم لب بگشایم که او را صدا بزنم و از او بخواهم که مرهمی برای قلب کویری من دهد آسمان تیره می شود, حرفم را از یاد می برم به آسمان نگاه می کنم . ابرها می غرند , قطرات جاودانه ی باران مانند نگین هایی از الماس بر صورت من نقش می بندند .

احساس می کنم جان تشنه ام دارد از ترانه ی زیبای باران سیراب می شود . به خودم می آیم می بینم که مرد پیر چینی بند زن در پیچ کوچه از نگاه پر عطش من پنهان شد.

                                                                                پاییز را حس کن


ارسال شده در توسط زاغ عاشق