استاد روی تخته سیاه دو خط موازی کشید.ساعتی بعد خط بالای نگاهی به خط پایینی انداخت و در دلش عاشق و شیفته ی خط پایینی شد.چندی بعد خط پایینی نگاهی به خط بالایی انداخت او نیز در دلش عاشق و شیفته ی خط بالایی شد.
سکوت عاشقانه ای بر کلاس درس حکم فرما بود.که ناگهان صدای استاد سکوت عاشقانه را مبدل به تنهایی جاودانه کرد.
این صدای استاد بود که فریاد زنان می گفت:دوخط موازی هرگز به یکدیگر نمی رسند.
توضیح:نویسنده........می باشند.
عشق موازی
در خلوتگاهم سر بر زانوانم گذارده ام و اشک میریزم.گاهی اشک هایم را پاک می کنم و چند خط نثر یا شعری بر روی کاغذ می نویسم. از فرط غمگینی و دل شکستگی در کنار غم نامه هایم خوابم میبرد.
ساعتی بدین منوال گذشت.قلبم هوای تازه برای تپیدن می خواهد.چشمانم منظره ای زیبا برای تماشا کردن می خواهد.شوق وشور شعر سرودنم انگیزه ای نو می خواهد.می آیم به همه اینها پاسخ رد بدهم .که نه من هرگز از این خلوتگاه بیرون نخواهم رفت .مگر ندید که او با من چه کرد؟ مگر ندید که من قسم خوردم تا ابد در این خلوتگاه بمانم؟ و همدمم اشک و مونسم آه شود. مرا رها کنید و بگذارید تا آخرین لحظه ی زندگی ام در این مکان سردو رعب آور تنهایی بمانم.
اشک می ریختم و شکوه می کردم . که دستی را بر شانه ام حس کردم. از گرمای آن دست تمام یخ ها غم آلود وجود آب شد. اشک های روی گونه هایم بخار شد و خون در قلبم جوشید.
به عقب نگریستم تا ببینم این دست برای چه کسی است که با یک لمس کوچک توانست وجود مرا دگرگون کند. آن دست دست سوسکی بود که مرا عاشقانه نگاه می کرد و به من لبخند میزد آنقدر هیجان زده و خرسند بودم از این قضیه که آنچنان فریادی کشیدم که حنجره ام نزدیک بود از جایش کنده شود و به بیرون پرتاب شود .
دوان دوان از خلوتگاهم گریختم و کنار حوض وسط حیاط نشستم . به درون آب حوض نگاه کردم ماهی ها ورجه وورجه کنان در کنار هم حرکت می کردند. به آسمان نگاه کردم خورشید و سط آسمان موهای طلایی اش را به رخ عالمیان می کشید. به اطرافم نگاه کردم درختان همه در قنوت بودند و با معبودشان عشق بازی می کردند.
عکس خود را در آب درون حوض نگریستم . چقدر زیبا بود . موج های بی طلاطم حوض صورت من را در آغوش کشیدند و غرق در بوسه کردند.
با خودم گفتم ما انسان ها چه دنیایی داریم .هیچ انگیزه و امیدی نتوانست مرا از خلوتگاهم بیرون بیاورد.ولی یک سوسک توانست مرا از آن همه دلبستگی به غم و تنهایی رها کند و دنیای زیبای بیرون از خلوتگاهم را به من نشان بدهد.
تصمیم میگیرم که هیچ وقت از غم ننویسم و هیچ وقت به خلوتگاه خستگی ها و دل شکستگی هایم نروم و هیچ وقت از زشتی ها بد ننویسم . زیرا این سوسک زشت و چندش آور بود که زندگی را دوباره به من بخشید.
و این زشتی ها هستند که زیبایی ها را می آفرینند.
زشت بیدار
بوی باران می آید . پنجره را باز می کنم. دست نوازش گر باد گونه هایم را لمس می کند.
درختان دست در دست هم نهادند و به پای کوبی مشغول اند. شکوفه های سبز رنگ بهاری در هوای معطر باران در حال عشوه گری اند.
و من نظاره گر تمامی این زیبایی ها هستم.
چه زیباست وقتی معشوقه ی انسان طبیعت باشد.و چه زیباتر می شود دوستی من و باران. من و این همه شوق و شور فقط با تو امکان پذیر است. و اگر تو نباشی من همان مجنون خراب دلم که از سر عشق تو آواره شده ام.
نگاهم کن . به چشمانم زل بزن.بنگر این همه شوق در وجود من به قطره الماسی تبدیل شده است که تو را به وجد می آورد تا طوفانی بباری.
ببار همچون چشمه ی خشک چشم من.دست در دست باد بگذار و پایکوبی کن همچون من که دست در دست او گذاشتم و مجنونانه سرودم و عاشقانه پایکوبی کردم.
رقص باد و باران همانند قصه ی من و دل اوست. دلی که هرگز شیدا نشد و منی که هرگز ما نشد.
آسمان شاد
ثانیه های توهم انگیز، خنده ای کودکی در بی کران ها، انتظار قلبی در جاده ای با بغض باران،و شمعی در حال سوختن.
تهی شده ام نه تنها شده ام،رها شده ام نه اسیر رهایی شده ام،بی خیال شده ام نه بی رویا شده ام.
حرف های بی سرانجام و تکراری ، موضوع همیشگی بی وفایی، خاطره ی به یاد ماندنی جدایی.ومن در مرکز این همه واژه باز نگاهم به سوی آسمان است ، دور خود می گردم تا شاید کسی از آن سیمرغ دل من آن زاغ خوش بیان خبری داشته باشد لحظه های دردمندی است .
به تو فکر می کنم آیا من مقصرم یا تو؟ شاید هر دو شاید هم سادگی مقصر است.
!!هیس!!
دستانم را در دستانش گرفت. با نگاهش عشق را به چشمانم هدیه داد و با صدایش ترانه ای از مهر که عطر دلبستگی داشت تقدیم قلب سرخ و کوچکم کرد.
نگاهش کردم نه بهتر بگویم التماسش کردم که هیچ وقت مرا تنها نگذارد.
او رفت و مرا در دنیایی از برگ های طلایی و سرخ رنگ پاییز گذاشت و برای بازگشتنش بهار را وعده داد.
او که رفت باران هوس سرودن کرد،او که رفت چشمان من هوس فریاد کرد، او که رفت حنجره ام هوس بغض کرد.
از آن زمان تا کنون 29 بهار آمده و رفته است .29 پاییز آمده و رفته است. ولی هنوز بهار دل من از راه نیامده است. هنوز فصل ، فصل جدایی و تنهاییست .
تصمیم میگیرم برایش نامه ای بنویسم .نامه را اینچنین برایش نوشتم:
سلام من به تو ای ترانه ای از وجودم .وجود سردو یخی من با گرمای دستان تو به دشتی از زنبق تبدیل می شود . تو کجایی چرا از من که برای تو حاضرم تمام وجودم را فدا کنم سراغی نمیگیری .دلم برای آن چشمان سیاه رنگت که تمام عشق و مهرت را نصیب قلبم کرد تنگ شده است. 29 بهار آمده و رفته است و لی تو هنوز نیامده ای . من با آن زاغ بی آشیان کم کم دارم هم اواز می شوم تا بیشتر از این دل را به کویری بی خارو خس نبخشیده ام برگرد.
نامه را با رویای های رنگارنگی در داخل پاکتی از بوی بهار گذاشتم و به دست یار دیرینه ام باد گذاشتم .
روزها گذاشت و من سر بر دامن بید مجنون گذارده بودم که نسیم بهاری برای من پیغامی از عشقی دیرینه آورد.
آری بهار از راه رسیده بود و تمام انتظار من با رسیدن پیغامی از او به اتمام رسیده بود.
نامه را که عطری از برف داشت گشودم . اما عطر برف آن هم در روزهای آغازین بهار مرا متعجب کرده بود.
او اینچنین نوشته بود: یاد و خاطرات مرا به چشمه ای که نزدیک بید مجنون است بده تا ببرد و قلبت را با آب آن رود بشوی و عشق مرا از قلبت پاک کن.
یاد و خاطراتش را با آن نامه در زیره پای بید مجنون مدفون کردم. قلبم را با اشک چشمانم شستم تا عشقش از صفحه ی قلبم پاک شود.
به آسمان نگاه کردم ابر لبخند زد . زاغ به سوی آمد . با او هم آوازی کردم.
ترانه ای به یاد ماندنی
آواره تر از باد در این دنیا کیست؟
آواره تر از زاغ بی آشیان در این دنیا کیست؟
آواره تر از من که پشت پنجره هنوز به انتظار تو نشسته ام در این دنیا کیست؟
مرا بنگر ، مرا صدا بزن ، مرا دریاب................
سکوت این شب وحشی را بشکن، مرا از اسارت تن رها کن، مرا به دیدار دشت زنبق نشان دلت ببر،......
مرا بنگر ، مرا صدا بزن، مرا دریاب..............
اسارت بی اسیر
انتظار یعنی چشمان من که پشت پنجره جا مانده است.
انتظار یعنی عکس غبار گرفته ی تو از همان روز جدایی.
انتظار یعنی قلم من که هرچه می نویسد جز نام تو نیست.
انتظار یعنی شب یلدا نشان من که به شوق آمدنت تا سحرگاهان پشت درب قلبت می ایستم تا درب قلبت را بگشایی و مرا سیراب از عشق کنی.
انتظار یعنی نگاه من به جاده ای دور.
اتنظار یعنی خندیدن ابر در میان باد.
انتظار یعنی آوارگی باد.
انتظار یعنی من . یعنی من که تمام عمر به شوق دوباره برگشتن تو تمام ثانیه های عمرم را منتظر تو ماندم.
منتظر تو هستم