در یکی از روزهای زیبای بهاری یکدفعه عطش پندو نصیحت تمام وجودم را فرا گرفت و دلم خواست از یکی کمی پندو اندرز بشنوم نگاه به اطرافم کردم . مثل همیشه آرام و بی صدا در گوشه ای نشسته بود و به قول معروف سرش به کار خودش گرم بود. رفتم پیشش نشستم دست انداختم دور گردنش بهش گفتم: خیلی دوست دارم میشه چند جمله ای برای من تو این دفترم بنویسی.
با چشمان مهربونش نگاهم کرد بعد مثل همیشه لبخند زدو گفت: بزار روی میز وقتی نوشتمش بیا ببر.از اینکه قبول کرد چند جمله برای من بنویسی خیلی خوشحال شدم. دفترمو گذاشتم روی میزشو به سرعت از اتاقش خارج شدم که اونم زود شروع به نوشتن کنه. بعد از چند ساعت رفتم تو اتاقش دیدم نیست.رفتم دفترمو از روی میزش برداشتم تند تند ورق زدم به صفحه ای رسیدم که او ن برای من چند جمله ی گرانبها نوشته بود . همون جا نشستم بلند بلند شروع به خوندن کردم اولش چیزی نفهمیدم اما بعد از چهار بار خوندن فهمیدم چی برام نوشته او اینگونه برای من نوشته بود که :
بدان که انسان ها در زندگی هم نقش دارند بیاموزیم تا این نقش را خوب ایفا کنیم و لحظه های زندگی عزیزانمان را با آبرنگ جادویی محبت بر روی برگ درخت معرفت با قلم موی انسانیت طرحی زیبا بزنیم تا همیشه نقشی جاودان و صغیر در زندگی دیگران داشته باشیم. نیک باشیم و نیک بیاندیشیم و به دیگران نکویی را یاد بدهیم و بگذاریم از آبشار نیکی هایمان اطرافیان سیراب شوند . بدی ها را بپوشانیم تا خداوند بدی های ما را بپوشاند همیشه دستگیری کنیم تا درموقع احتیاج دستمان را بگیرند قدر دیگران را بدانیم و قدرشناس خوبی هایشان باشیم تا قدرمان را بدانند. لحظه های انکار ناپذیر زندگی می گذرد غافل مباش زیرا در گذر ایام هر لحظه چیزی از دست خواهی داد .آنگونه مباش که در غم از دست دادن عزیزان غمگین و پشیمان نباشی !! دنیا فانی است غم امروز و فردا می گذرد فقط خاطراتش به یادگار می ماند . بکوش تا یادگاری هایت زیبا باشد و پر دوام .
پس از خواندن نوشته اش دلم خواست بروم پیشش و او را در آغوش بگیرمو ببوسمش و به او بگویم که نصایحش برای من همانند فانوسی است در شبی تاریک که حتی ستاره ای در آسمان این شب نمی درخشد.
توضیح: نویسنده ی این نصایح خانم ونوس می باشند.
زیبا بشنو تا زیبا بیاندیشی