در خلوتگاهم سر بر زانوانم گذارده ام و اشک میریزم.گاهی اشک هایم را پاک می کنم و چند خط نثر یا شعری بر روی کاغذ می نویسم. از فرط غمگینی و دل شکستگی در کنار غم نامه هایم خوابم میبرد.
ساعتی بدین منوال گذشت.قلبم هوای تازه برای تپیدن می خواهد.چشمانم منظره ای زیبا برای تماشا کردن می خواهد.شوق وشور شعر سرودنم انگیزه ای نو می خواهد.می آیم به همه اینها پاسخ رد بدهم .که نه من هرگز از این خلوتگاه بیرون نخواهم رفت .مگر ندید که او با من چه کرد؟ مگر ندید که من قسم خوردم تا ابد در این خلوتگاه بمانم؟ و همدمم اشک و مونسم آه شود. مرا رها کنید و بگذارید تا آخرین لحظه ی زندگی ام در این مکان سردو رعب آور تنهایی بمانم.
اشک می ریختم و شکوه می کردم . که دستی را بر شانه ام حس کردم. از گرمای آن دست تمام یخ ها غم آلود وجود آب شد. اشک های روی گونه هایم بخار شد و خون در قلبم جوشید.
به عقب نگریستم تا ببینم این دست برای چه کسی است که با یک لمس کوچک توانست وجود مرا دگرگون کند. آن دست دست سوسکی بود که مرا عاشقانه نگاه می کرد و به من لبخند میزد آنقدر هیجان زده و خرسند بودم از این قضیه که آنچنان فریادی کشیدم که حنجره ام نزدیک بود از جایش کنده شود و به بیرون پرتاب شود .
دوان دوان از خلوتگاهم گریختم و کنار حوض وسط حیاط نشستم . به درون آب حوض نگاه کردم ماهی ها ورجه وورجه کنان در کنار هم حرکت می کردند. به آسمان نگاه کردم خورشید و سط آسمان موهای طلایی اش را به رخ عالمیان می کشید. به اطرافم نگاه کردم درختان همه در قنوت بودند و با معبودشان عشق بازی می کردند.
عکس خود را در آب درون حوض نگریستم . چقدر زیبا بود . موج های بی طلاطم حوض صورت من را در آغوش کشیدند و غرق در بوسه کردند.
با خودم گفتم ما انسان ها چه دنیایی داریم .هیچ انگیزه و امیدی نتوانست مرا از خلوتگاهم بیرون بیاورد.ولی یک سوسک توانست مرا از آن همه دلبستگی به غم و تنهایی رها کند و دنیای زیبای بیرون از خلوتگاهم را به من نشان بدهد.
تصمیم میگیرم که هیچ وقت از غم ننویسم و هیچ وقت به خلوتگاه خستگی ها و دل شکستگی هایم نروم و هیچ وقت از زشتی ها بد ننویسم . زیرا این سوسک زشت و چندش آور بود که زندگی را دوباره به من بخشید.
و این زشتی ها هستند که زیبایی ها را می آفرینند.
زشت بیدار