سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

روزی روزگاری زاغکی بر بلندای درخت سپیداری  نشسته بود . خدا می داند زاغک ما چی اتفاقی برایش افتاده که یهو شروع به قارقار کردن با آهنگ ها و ملودی های متفاوت کرد. در همین هنگام زاغی رهگذر از آن حوالی می گذشت . زاغ رهگذر با شنیدن زاغک کنجکاو شد که برود و از نزدیک به قارقار زاغک گوش دهد . تا ببیند این زاغک چی دارد قارقار می کند.

خلاصه پس از ساعاتی زاغ رهگذر با صدایی بلند قارقارکنان به زاغک این چنین گفت :ای زاغک این چه وضع قارقار کردن است . و بعد شروع به انتقاد از نحوه ی قارقار کردن زاغک کرد.

زاغک کمی فکر کرد و اینگونه جواب زاغ رهگذر را داد:ای زاغ رهگذر آیا قبول داری که من یک کلاغ هستم؟ زاغ رهگذر سر تکان داد و حرف زاغک را تایید کرد. و سپس زاغک این چنین ادامه دادو گفت : تو بر این عقیده هستی که قارقار من بیخودو مسخره است .و دارای هیچ مضمون و موضوعی نیست.ولی من بر این عقیده هستم که گرچه تو از قارقار من انتقاد کردی ولی اگر قارقار من هرچقدر که بی پایه و اساس و بدون موضوع و محتوا باشد من را خداوند خلق کرده است تا قارقار کنم . و تو الان داری از خالق من ایراد میگیری که چرا قارقار کردن را در فطرت من گذاشته است .زاغک داشت به همین منوال ادامه می داد که یکدفعه زاغ رهگذر بدون خداحافظی پر کشید و رفت.

زاغک ماهم باز به قارقار کردنش با آهنگ های مختلف ادامه داد.

توضیح : این نوشته قابل توجه ها بعضی ها!!!!!!

                                                                             قارقار


ارسال شده در توسط زاغ عاشق