سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

توجه  توجه متن زیر به صورت نمایشنامه زنده اجرا گردیده شده است .اگر هنگام دیدن نمایش دچار مشکل شدید به دیکشنری پایین صفحه مراجعه کنید.

روزی روزگاری  بود.که 15 سال داشت.در زمین زراعتی پدرش کار می کرد.در یکی از روزهایی که  خسته و کوفته از سر زمین بر می گشت.تصمیم گرفت کمی در کنار رودخانه استراحت کند.چند ساعت گذشت.وقتی چشمانش را گشود دختری زیبا و چموش را بالای درخت دید که از اون بالا بر روی سر  گیلاس می انداخت  و هرهر می خندید.

مش رجب از او پرسید:آهای نامت چیست؟

دختر گفت:منهستم.

آقاجان چشمتان روز بد نبیند که و ، یکدیگر شدند.و یک دل نه صد دل به یکدیگر دل و قلوه قرض دادند.

خلاصه و با یکدیگر کردند.

چندی بعد  به دلیل اینکه نمی توانست دار شود ، تصمیم گرفت که تجدید فراش کند.آن هم باکه دوست صمیمیه بود.

وقتیفهمیدکه باکردند از فرط اعصبانیت مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید اینطوری:

 با وردنه به جان افتاد حالا نزن کی بزن تا جایی که قدرت در بدن داشت  را کتک زد.

حالا دیگردوتا زن داشت یکیودیگری بود.اما پس از گذشتن چند سال دید که  نیز مانند فقط و فقط به درد عیاشی می خورند.بنابراین فکر تازه ای کرد .آن هم این بود که بار دیگرکند.

اما مشکلی کهداشت این بود که زن سوم را از کجا پیدا کند.در همین افکار به سر می برد که ناگهان زنی توپولی موپولی خوشگل موشکل  را صدا زد و توجه را به خود جلب کرد.آن زن به گفت:آقا میشه این زنبیل منو را تا دم خونه مون بیاری.

 از فرط خوشحالی قبول کردو در راه اسم زن را پرسید.زن نیز با عشوه گری گفت:منهستم.و بار دیگر  شد.

آقا خبره تجدید فراش کردن  آن هم برای باره سوم مثل توپ همه جا پیچید. و این بارودو تایی با یکدیگر تا آنجا که می توانستند دمار از روزگار  بدبخته مفلک در آوردند.

اما به هر طریقی که بود هر سه هوو را در یک خانه جا دادو مقتدرانه گفت: می خوایین نخوایین همینه هر کی نمی خواد جولو پلاس شو جمع کنه بره خونه باباش.ولی باز این دفعه هم  کور خونده بود چون این بار ووسه تایی به سر ریختند.باقی شو هم که خودتون می دونید.

نشستکرد.وبلاخره یک فکر توپ کرد.

 برای اینکه به سه تا زنش یک درس درست و حسابی داده باشه تصمیم گرفت با زشت ترین و مونگول ترین و بدهیکل ترین و ......... دختره روستاکنه.(خدا این دفعه عاقبترو بخیر کنه)

بله دوستانبه خواستگاریرفت.و بهگفت که شده.و هم به خواستگاری  پاسخ مثبت داد.وبار دیگر  کرد.

وقتی خبر  مجدد  به سه زن دیگرش رسید.آنها دیدند که اینطوری نمی شود.بنابراین سه تا زن  تصمیم به برگزاری جلسه ای در رابطه با کردند.

پس یک میانووتصمیم گرفتندکه به پیشبروند و به او بگویند که :  فقط به خاطر زشتی او و برای سوزاندن دل آنها تن به با داده است.

وای چشمتون روز بد نبیند وقتی  از ماجرا خبر دار شد هلوله کنان به سوی  رفت.

شب بود.یک شب سرد بهاری. در انباری به دست چهار زنش زندانی شده بود.آرام در تنهایی خود می کرد. و بر بخت خود لعنت می فرستاد.که عوض اینکه با چهار همسرش بنشیند خوش و بش کند همه اش دارد از دست چهار زنش می خورد.  همان طور که آرام آراممی کرد. به خواب عمیقی فرو رفت.

 در خواب دید که یک به او پیشنهاد  می دهد.و کمی آن طرف تر چهار زن بدریخت که شبیه همسران  هستند برایخط و نشان می کشند. 

اما همین که در خواب خواست پیشنهادرا قبول کند.با صدای چهار زنش از خواب برخیزید.و شروع به  بر زیر پای زنانش کرد.

بگذریم الان سالیان سال است که  و زنانش در کنار یکدیگر زندگی می کنند. ولی در این سال ها حتی  یک نخورده است.و تنها همدم و مونس دل تنهای  همان  آرام آرام شبانگاهانه اش هست که در خلوتش می کند.

دیکشنری:

:مش رجب «همو ژیان _206 خودمون»

:حدیث«همون حدیث خودمون»

:سارا«سارا خانوم خودمون»

:نجوا«نجوا_آوا خودمون»

:نگار«نگار_ام اچ دی   خودمون»

:پری «اینم دیگه معلومه کیه دیگه»

:عاشق شدن

:بزن بکوب عروسی

:ازدواج کردن

:کتک خوردن به طرز فجیع

:احترام کردن

:فکر کردن

:بچه

:آرام گریستن

:گفتگو کردن

:یک لیوان آب خوش نخوردن

 

 

  دوستان خوبم بیایید همه با هم برای مش رجب دعا کنیم.

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق