سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

به چشمانش می نگرم.با دست خود علف هارا به دهانش می گذارم. تشنه اش می شود.آب طلب می کند.در دستانم کمی آب میریزم او از دست من آب می خورد.و برای تشکر دوتا لیس بیشتر به کف دست من میزند.

طناب قرمز پوسیده ای که به دوره گردنش بستن را کمی شل می کنم. سرش را به عنوان تشکر برایم تکان میدهد.

نیمه شب است . شب پر ستاره ای است.جشن باشکوهی فردا می خواهد برگزار شود.تمام فامیل دعوت هستند. از آقابزرگ گرفته تا احمدرضای شیطون که همه اش در فکر نقشه کشیدن بر علیه خاله کوچیکش است.خان دایی می گفت نهار فردا باید قیمه بادمجون باشه.ولی زن عمو نسرین می گفت :اگه کباب باشه که خیلی خوبه حتما میام.وقتی یاد این حرف می افتم اشک چشمانم را نوازش میکند.دلم برای آن گوسفند چشم قهوه ای پشم مشکی می سوزد.او فردا تبدیل به گوشتی می شود که ما از خوردنش لذت می بریم.اما من هرگز به غذای فردا لب نمیزنم.

صدای احمدرضا منو از خواب بیدار میکند.احمد رضا می گفت:من زبون گوسفندو میخوام یالا به من مغزشو بدین .پس کو چشم !من چشم می خوام. 

از جایم بلند می شوم . از پنجره توی حیاط رو نگاه میکنم .همه آمده اند.وسط حیاط سفره ی صبحانه را پهن کردند و همه مشغول خوردن کله پاچه اند.وای خدای من یعنی گوسفند بیچاره را کشتن!!!!!!

دوان دوان خودم را به درختی که گوسفند بسته شده بود میرسانم.دهانم قفل می شود.چشمانم از فرط تعجب گرد می شود.نزدیک است که غش کنم.دیگر نایی برایم نمانده که بایستم.پای درخت مینشینم و برای مظلومیت گوسفندی که صلاخی شده و لاشه اش هنوز بر شاخه ای آویزان است اشک میریزم.

در همین حال و احوال بودم که احمدرضا به شانه ام زد و لقمه ی نانی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:بخور گوشت پاچه اس بابام میگه گوشت پاچه خیلی خاصیت داره آدمو باهوش میکنه!!

 

                                                            گوسفند خواران


ارسال شده در توسط زاغ عاشق