سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

خوشبختی در یک قدمی او بود. با آغوشی باز منتظر در خود غرق کردن او بود.یه قدم به سوی خوشبختی برداشت.و دستانش را گشود تا خوشبختی را در آغوش بکشد.

او چشمانش را بسته بود و اشک می ریخت و خوشبختی را با دستانش لمس میکرد. و برای او از غم هایی که خانه ی دلش را ویران کرده اند سخن می گفت.

چشمانش را گشود تا صورت زیبای خوشبختی را ببیند و ببوسد .

ای کاش هرگز چشمانش را نمی گشود. به اطرافش نگاه میکرد. نه از آن آسمان آبی خبری است و نه از آن نو رهایی طلایی که او را در بر گرفته بودند. راستی خوشبختی کجا رفت . خوشبختی که در آغوش من بود؟!

اشک هایش را پاک کرد.و آهی جان گداز از دل برآورد . خوشبختی ای که او در آغوش کشیده بود گونی پر از نان خشک بود که در آغوشش همانند عروسکی سر بر سینه اش گذاشته بود.

هوای سرد زمستانی با دستانی سوزناک گونه های پسرک را نوازش میکرد. و او را برای زندگی پر حادثه ای که در انتظار پسرک بود سرسخت تر از دیروز  آماده میکرد.

پسرک گونی نان خشک را بر چرخ کهنه ی قدیمی ای گذاشت . و باز با صدایی پر از امید و آروزهای رنگارنگ در کوچه پس کوچه های شهر پنهان شد.

تنها یادگاری که از پسرک باقی مانده است آن صدای لطیف و بی ریا او و چند کلمه ی همیشگی او ست:((نون خشکیه نون خشک))

 

                                                                    فقط یک رویا

 


ارسال شده در توسط زاغ عاشق